از دست دل پر میزنی
با خنده خنجر میزنی
با غیر ساغر میزنی
با من مدارا میکنی
حال مرا میدانی و از خود مرا میرانی و
در گوش من میخوانی و هنگامه برپا میکنی
یک شب مرا میسوزی و یک شب تماشا میکنی
با گریه میپرسم چرا با خنده حاشا میکنی
یک عمر امانم میدهی جانی به جانم میدهی
خود را نــــــشانم میدهی
دیوانه رســــــوا میکنی
از دست دل پر میزنی
با خـــــــــنده خنجر میزنی
با غــــــــــیر ساغر میزنی
با من مـــــــــــدارا میکنی
حال مرا مــــــــــیدانی و از خود مرا میرانی و
در گوش من میخوانی و هنگامه هنگامه
هنگامه برپا میکنی
رونق شـــــــــدی بیداد را
شیــــــرین ـشــــــــــدی فـــــــرهاد را
مجنون سر بر باد را
پابند دل یار میکنی
یک شــــــــــــــب مرا میسوزی و یک شب تماشا میکنی
با گریه میپرسم چرا با خنده حاشا میکنی
یک عمر امانم میدهی جانی به جانم میدهی
خود را نشـــــــانم میدهی
دیــــــــوانه رسوا میکنی